محدثه ساداتمحدثه سادات، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

محدثه سادات

تحويل سال 1392

 محدثه عزيزم امسال قسمت بر اين شد كه ما سال تحويل رو خونه ماماني اين ها باشيم،‌ حدود ساعت 2 و45 دقيقه موقع سال تحويل بود،‌دايي علي و خاله اكرم هم اومدن اونجا، از نيم ساعت قبل زندايي سفره هفت سين رو انداخت و هممون دور سفره نشستيم و قرآن و دعا خونديم،‌ خيلي خوب بود. انشاا... به يمن وجود شما دوتا سيد بزرگوار سر سفره هفت سين ماماني ،‌ مشكل خونشون امسال حل بشه و هممون در كمال صحت و سلامتي تا آخر سال 92 كنار هم باشيم. بعد از سال تحويل هم باباجون و دايي علي به همه عيدي دادن. بعد هم رفتيم سراغ سبزي پلو با ماهي ماماني كه واقعا خوشمزه بود. بعد از ناهار هم وسايلمون رو جمع كرديم و علي آقا و خاله اكرم زحمت كشيدن مارو ...
14 فروردين 1392

عروسي زهرا و مصطفي

محدثه عزيزم دقيقا آخرين شب سال،‌مصادف شد با شب عروسي مصطفي خاله وزهرا دايي،‌ آخه حاجي هم تازه خونشون رو تموم كرده و ديگه خونه زهرا اين ها هم آماده شده،‌ شب قبلش يعني شب 28 اسفند ماه كه ميشد شب دوشنبه،‌ دايي رضا براي زهرا حنابندون گرفت و ما هم دعوت شديم،‌ اون شب رفتيم خونه دايي و فردا شبش هم رفتيم خونه خاله براي عروسي. آخر شب هم برگشتيم خونه ماماني اين ها.
14 فروردين 1392

تولد علي اكبر

محدثه عزيزم امسال هم خاله اكرم روز 21 اسفندماه براي علي اكبر تولد گرفت و ما هم شب رفتيم خونه خاله. تفاوت بسيار بارز امسال با سال هاي ديگه حضور فعال شما توي جشن تولد بود. دختر گلم موقعي كه ميخواستن كادو ها رو بدن، بابا طاهر پاكت كادوي خودمون رو داد به شما تا بديد به داداشي علي اكبر،‌ شما هم كلي با پاكت دست زدي و بعد هم پول ها رو از تو پاكت درآوردي و باز هم دست ميزدي و توي خونه ميرقصيدي، نمي تونستيم پول رو ازت بگيريم و بديم به داداشي!!!!!!!!!!!!!!. محدثه حركتت بي نظير بود يعني تا دو روز من و ماماني و خاله اكرم تعريف ميكرديم و ميخنديديم. بالاخره تا تونستي مجلس گرمي كردي براي پسر خالت، بالاخره وسط سه چهار تا پسر بايد يه دختر خوش ادا هم با...
14 فروردين 1392

عکس اسفند 91

      دخترك شيطونم برق شيطنت توي چشماي خشگلت ميدرخشه. از در و ديوار خونه ميري بالا و مياي پايين. مبل نزديك اپن آشپزخونه رو آورديم وسط هال تا نتوني ازش آويزون بشي. ازت غافل بشيم آيفن رو ميزني و در پايين رو باز ميكني و اونوقت من و باباجون مجبوريم بريم پايين در رو ببنديم . اواخر بهمن جشن تولد عمه سولماز بود،‌ عمه سميه شب به مازنگ زد و گفت ميخواد عمه سولماز رو سورپرايز كنه،‌‌ من و باباطاهر هم كه ديگه وقت كادو گرفتن نداشتيم قبول كرديم كيك جشن تولد عمه رو ما بگيريم. آخر شب هم با هم رفتيم پارك تهرانسر و كيك رو اونجا خورديم و اومديم . نفس من تو هم تا ميتونستي تو پارك از اين ور به اون ور دويدي. &n...
6 اسفند 1391

بوی عید

محدثه عزيزم 21 بهمن ماه سال 1391 هم داره به اتمام مي رسه،‌كم كم بوي عيد و سال نو داره استشمام ميشه، مردم شديدا در تدارك خريد و آماده شدن براي عيد هستند،‌ نفس مامان! يك سال ديگه هم داره ميگذره،‌ يك سال ديگه هم از عمر ما رو به اتمامه و تو گل قشنگ من، هر روز خواستني تر و جذاب تر ميشي،‌ شب ها كه خوابت مي بره من و باباطاهر دلمون برات تنگ ميشه، چند روز پيش من توي خونه خيلي كار داشتم،‌ باباجون تو رو برد خونه عزيز تا من به كارهام برسم، خدا ميدونه اين دو ساعتي كه پيشم نبودي چند بار قيافه خشگلت اومد تو ذهنم.
21 بهمن 1391

بهمن 91

محدثه عزيزم بابت اين چند روزي كه نتونستم بيام برات مطلب بنويسم معذرت ميخوام. راستش رو بخواي بعد از اين كه امتحانات باباجون تموم شد( 8/11) ما هم كه دو هفته بود خونه ماماني اينا نرفته بوديم،‌ وسايلمون رو جمع كرديم و سه روز رفتيم خونه ماماني ،‌ حسابي بهت خوش گذشت انقدر با ياسر و محمد رضا بازي كردي كه اومديم خونه تا ساعت 3 بعد از ظهر خوابيدي.!!!!!!!!!!!!!! من هم با خاله اكرم يه روز رفتيم پاساژ خورشيد و يه كاپشن خشگل براي سال ديگه شما خريديم. روز 17 ربيع الاول هم اونجا بوديم و بعد اومديم خونه خودمون،‌ تازه رسيده بوديم كه تلفن زنگ زد و دوست باباجون گفت براي يه مشاوره حقوقي ميخواد بياد خونه ما. خلاصه ما هم سريع السير جمع و جور كرديم ...
21 بهمن 1391

بهبودی بعد از 48 ساعت تب شدید

محدثه عزیزم متاسفانه از اون روز تا حالا شدید تب داشتی ،‌ شنبه صبح بابا طاهر هم حالش بد شد، آنفلوآنزا شدیدی اومده که باباجون هم مبتلا شده، تب و لرز شدید، بدن درد و معده درد و در گاهی مواقع هم حالت تهوع، اون هم در ایام امتحانات، طفلک باباجون نتونست دو تا از امتحاناش رو بده (در مجموع ٤ واحد) شنبه شب باباپدر جون اومد اینجا و هم باباطاهر رو  دوباره برد دکتر و هم شما رو، دکتر به شما داروی سرما خوردگی داد و شربت استامینوفن برای کنترل تب،‌ باباجون هم چند  تا آمپول دیگه نوش جون کرد، البته یه اتفاق خوب هم افتاد و اینکه پانسمان دست شما رو  باز کردیم و بعد دکتر ملک خسروی گفت دیگه خوب شده واحتیاجی نیست دیگه پانسمان کنید . ...
3 بهمن 1391

اولین تب شدید محدثه سادات

محدثه عزیزم دیشب موقعی که اومدم بخوابونمت دیدم بدن کوچیکت داغه،‌برات درجه گذاشتم دیدم زیاد تب نداری ولی صبح ساعت ٥ بلند شدم دیدم خیلی داغ شدی مامان جون حدود ٣٨ درجه و نیم تب داشتی،‌ بلافاصله برات شیاف استامینوفن گذاشتم ولی هنوز کامل تبت پایین نیومده، اومدم تو اینترنت ببینم باید این طور مواقع چیکار کرد، دخترم خیلی نگرانتم،‌ ایشاالله هیچی نباشه مامانی،‌ از اون طرف هم باید ببرمت حمام تا پانسمان دستت رو عوض کنم،‌ نمی دونم چکار کنم ،‌ باید صبر کنیم تا مامانی از خواب بیدار شه زنگ بزنیم ازش بپرسیم. باباجون هم از دیشب حالش خوب نیست، فکر کنم سرما خورده باشه،‌ برای بابایی هم دعا کن امتحاناش رو خوب بده خیلی شدید...
30 دی 1391