محدثه سادات و جمعه
محدثه عزیزم
امروز صبح زندایی من زنگ زد مارو برای ناهار دعوت کرد، خیلی سریع و یهویی ، ما هم که آمادگی برای رفتن به مهمونی نداشتیم گفتیم نمیتونیم بیایم چون بابا طاهر ساعت ١١ امتحان فقه ٣ داشت و رفته بود د انشگاه، وقتی باباجون از امتحان اومد بهش گفتیم مامانی اینا اونجا هستن گفت ما هم بریم، خلاصه دخترکم سریع السیر ناهار خوردیم و رفتیم خونه دایی، خاله اکرم اینا هم اومدن، کارهای شما خیلی جالب بود، اول دست باباطاهر رو گرفتی و بردی همه جای خونه چرخیدی، بعد اومدی دست مامانی رو گرفتی ،خلاصه در تمام مدت شما نوبت به نوبت با همه اعضای حاضر در خانه یه دوری تو آشپزخونه و اتاقها زدی خلاصه تا ساعت ٥ و نیم نشستیم و بعد هم به پیشنهاد خاله اکرم همه باهم رفتیم شاه عبدالعظیم برای زیارت، دایی ایناهم اومدن.
از اون طرف هم بعد از زیارت با همه خداحافظی کردیم و شما هم کلی برای همه بای بای کردی و ما باهم رفتیم فروشگاه هایپر سان برای خرید، این فروشگاه جدید افتتاح شده و گفتیم این دفعه به جای رفاه تهرانسر بریم اینجا، خیلی بزرگ بود مامانی تقریبا دو ساعت و نیم چرخیدیم و خریدهامون را تا حدودی انجام دادیم ولی نتونستیم انتهای فروشگاه را ببینیم ، یه بازی فکری بالای ١ سال هم برای شما خریدیم .